رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

16 فروردین---پرچم ایران

نفسم امروز یهو تو مجله عکس پرچم ایران را دیدی و هوس کردی خودت یکی بکشی... اینم اولین پرچم کار دست پسر هنرمندم و اما موقع خواب نمیدونستی تیر کمونتو کجا بزاری... یهو خودت خلاقیت به خرج دادی و ... عشقمی بخدا ...
17 فروردين 1395

14 فروردین... برف شادی

سلام مامانی فدای تو بشم که از وقتی توی تلویزیون برف شادی دیدی... کلی اصرار کردی تا برات بخرم... و امروز مامی برات خرید... و این اولین باری بود که برف شادی میدیدی... و واقعا با دیدنش چقدددر هم شاد شدی و شادی کردی... فدای تو که با هر چیز کوچیکی قلب مهربونت غرق شادی میشه... و اما امروز یه سر رفتیم پیش سامیار... جیگرشو عشق خاله ماشا.. روز به روز شیرینتر میشه.. اینقدر تو رو دوست داره که خدا میدونه... با دیدنت اینقدر ذوق میکنه و میخاد بغلت کنه... دستشو به سر و صورت تو میکشه و با ذوق باهات حرف میزنه...البته با زبون خودش... ...
15 فروردين 1395

13 فروردین... روز طبیعت

تو بهـــــاری...بهاری ام میکنی...قدمهایت سبز است...دستانت عطر بهارنارنج می دهد...نگاهت گرم است...وجودت شکوفه باران است... 13 امین روز بهار مبارکت باد...شکوفه ی بهاری ام. امروز اول قرار بود با مامی و خاله مهسا اینا بریم بیرون... اما از طرفی دایی بابا هم ما را ویلاشون دعوت کرده بود... صبح روز سیزدهم بر خلاف روزهای پیش خیلللی سرد بود... جالبه نم نم برفم اومد... ما هم تصمیم گرفتیم بریم ویلای دایی بابا... با وجود سرمای هوا اما چون تو ویلا بودیم سرما اذیتمون نکرد... تو هم با زهرا و مارال کمی بازی کردی... بعد اومدی بهم میگی مامان من خیلی بچه ام؟؟ گفتم ...
15 فروردين 1395

عکسهای عیدانه

این پست فقط عکسه و عکس... سفره هفت سینمون... با کمک تو با دستهای کوچولوی تو چیده شد... خونه بابا بزرگ روز اول عید.... خونه دایی جون بابا روز اول عید خونه مامی روز دوم عید خونه عمو فرهاد مامی روز دوم عید خونه دایی بابا روز 4 فروردین... شب 5 ام فروردین خونه خاله اکرم بابا... روز 5 فروردین خونه خاله شمسی من روز 5فروردین ...خیابان مسکن... کلی هم ماشین بازی کردی... هر روز دوست داشتی بری اونجا و بازی کنی... ...
14 فروردين 1395

4 فروردین..روزهایی بهاری و نو شدن...نوشدن دندون رادینم

سلام نفسم مبارکت باشه... مبارکم باشه... افتادن اولین دندون شیری تو... بزرگ شدنت... دراومدن اولین دندان دایمی تو.... حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. 4 فروردین شام خونه خاله اکرم بابا دعوت بودیم... و تا رسیدیم و در حال دراوردن مانتو بودم... که بدو بدو و با رنگی پریده اومده طرفم... یه چیزی دستت بود و از دور نشونم دادی... با ترس و دلهره گفتی ...مامان افتاااد ... به سعید خوردم  و یهو دندونم افتاد تو دستم.... کلللی ذوق ک...
14 فروردين 1395

2فروردین---باز بوی بهار و تداعی لحظه دیدار من و تو

تو بهاری برای من تو تحول زندگی مایی... و تو همه ی خوبیهایی همه ی همه! این روزها فکر میکنم خوب تر از تو؛ خوب تر از اکنونم مگر هست...؟ و اینده ی روشن تو.....یادم می اورد ....خوبی دیگر را... تو باشی همه چیز زیباست....دلبندم نفس بکش...بوی نو ...اخ که چقدر این بوی نو را دوست دارم.... امروز تو 5 ساله شدی و ماههاست که تو واسه همچین روزی ،روز شماری میکردی... مامان چند تا بخوابیم تولدم میشه؟؟ اما خب ما قرار شد جشن تولدتو روز 9 فروزدین با یکهفته تاخیر برگزار کنیم... واسه اولین بار جشن تولدت خونه خودمون برگزار شد... خدا را شکر.... شب ...
14 فروردين 1395
1